آه

کوتاه می شویم

در طول ثانیه های عجول و لج

سنگی و خاک

نبودی ندیدنی

در ازدحام گردش صدها هزار حرف

در های و هوی باد

یک آه می شویم!

از چشمهایت

از چشمهایت انگور می چکد 

انگار 

دختر تابستان 

پاییز را فراموش کن 

گرمی شبهای زمستانی مان دور نیست!

خوانش

تو

برسیاه من سفید می نمایی

ای پیغام هرچه!


تو هم نمانی

من برای تمام حرفها سیاه می شوم

تا به هر چه نگاه

لذت خواندن را بچشانم.


خلوت

منتی ندارید

هوایتان را اگر می خورم

بهایش را

کوچه هایتان

از چهره ام کم می کنند.


وقتی آینه هاتان

از دیدنم اندوهگین می شوند

دیگر به شهرتان چه بگویم

که تنهایی من را

               پناهی نمی دهد.


به دنیایتان که آمدم

                  خودم را آوردم

به خودم که می آیم

                خود را می برم


ببینید

شده ام بغض به تنگ آمده

از خیابانتان بگذرید

و این گوشه را

برای خلوت من بگذارید

تا بهاری بماند همیشه بارانی

با ابرهای دلتنگ


بنگرید و

بگذرید!



مرگ مولف

می گویند

در ابتدای این شعر

من مرده ام

و کنار همسرم چایی می خورم.


و شما

حرفهای تازه از راه رسیده را

به فرهنگ لغت خود می برید

و به من لعنت می فرستید.


من که نوشته ام

تو می خوانید

و در پسکوچه های دور از خودتان

دنبال خودتان می گردید

و بیشتر گم می شوید.


-سلام!

من شاعرم

متخصص کلمات

سر درد دارید؟!


-هی لعنتی!

چه کم داشتیم

آب مان کم بود

یا نان مان؟!