سی و هشت

پیر مردی

که یادش خواهد رفت

قبض برق را بپردازد

اما تاریکی را

بهانه خواهد کرد

برای بهتر یافتن تو

پیرزنی

که سفره اش

من را

از تمام باغ های جهان

بی نیاز خواهد کرد


فراموشی همه ی درهای جهان

جز اتاقی

که همدیگر را

در آن می یابیم

نشنیدن همه ی صدا ها

جز صدایی

که دیگر گونه

صدایمان می کند


یک تنهایی دو نفره

درست همانند دیروز

تاریکی مطلق

سکوت مهربان

تو

و من

که برای جشن سی و هشت سالگی ام

آماده می شدم!

اگر...

اگر تو نبودی

من خودم را که نمی باختم

اما بگذار بخندد دنیا

دست های تو

یعنی

من زندگی را برده ام!

پنجره ات را

شهر متلاطم است

خیابان ها بی صدا

سر کوچه ها را می برند

و کوچه های بی سر

به درهای بسته

مشت می کوبند

ماشین ها را

چراغ راهنمایی از نفس می اندازد

و آدم ها پر می شوند

و از پیاده رو ها

به خیابان ها سرریز می کنند

همیشه گفته ام

غروب که شد

پنجره ات را باز بگذار

ما همه برای یک فانوس دریایی

به شهر زده ایم!

...

به هرچه می نگرم شعر می شود حتی

خدا درون قلم شعر می شود حتی

به چشم هات قسم من فقط تو را دیدم

تمام زندگی ام شعر می شود حتی

دیگر جمهور نمی خوانم!

تیری نشسته در پهلوی من

دردناک

در خیابان سعدی

هر گام ام

زوزه ی گرگی ست ترک شده در برف

ماشین ها

چون آدمکهایی آهنین

از من می گذرند

و نمی دانند

اتفاق بزرگی در من افتاده است

من دیگر جمهور نمی خوانم

و سینه ام

برای گفتن حرف هایم

تنگ تر شده است

چهارراه کوره خانه

صد بار در سرم تقلید می شود

و من داغ می کنم

تلو تلو می خورم در خودم

تا باز

درخت های خیابان دانشسرا نجات ام دهند

و همراهی ام کنند

درد دارم

که می دانم

هرچه هم لباس نو بپوشد

دیگر پیر شده است صوفی چای

و با پاهایی سست

خودش را حتی

پشت سنگریزه ها هم گم می کند!

می نشینم روی پل هاشم آباد

و برف تا زانو هایم بالا می آید

زوزه ام به درون می چکد

و اتفاق بزرگ تیر می کشد درمن

بی خیال کتاب هایی که در خانه تنهایشان گذاشتم

بی خیال شکوفه هایی که مراغه را قرق کرده اند

امروز را وقف می کنم

به شمارش روزهای ممکنی

که تا اتفاق بزرگ دیگر

منگ خواهم بود!


اردی بهشت 94