عاشقانه

سیگار من 

در اضطراب تو می سوزد 

وقتی جهان 

میان آشفتگی گامهایمان می نشیند! 

 

چایی بریز هم قطار! 

تا بار بندیم و 

در شیرینی خواب چشم های تو 

فراموش دنیا شویم 

 

فردا صبح 

کنار سفره نان و پنیرمان 

لبخند تو را می نوشیم 

تا خورشید 

مهربانتر سلام کند!

غزل قصیده

قصیده از قلم ام می چکد اما 

دوباره شکل غزل می کشم حالا 

  

دوباره مادر و شعر و ترانه و خنده 

کنار بستر من می کنند لالا 

 

دوباره در سر درس نوشتن آ-ب 

برای سبزی من آب می دهد بابا 

  

دوباره در بغل سال ها انگار

برای خوردن یک سیب می روم بالا 

 

دوباره شهر بیابان من شده است 

و اسم آشنای همه دخترانتان لیلا 

 

دوباره دور و برم سنگ ها فقط سبزند 

خدای من چه شده؟!سنگ ها؟ من؟ اینجا؟ 

  

دوباره می روم از کوره در بافکر 

شبی که روی لبم سبز شد آیا 

  

دوباره می پرد از دفترم به چشم شما 

تمام حرف حروفی شکسته و بیجا 

  

دوباره در بغل ترس و لرز می مانم 

که تا دوباره از اول شروع کنم فردا 

 

اگر چه شکل غزل هستم و میان شما 

تمام عمر حدیث قصیده ام اما! 

تراش حقیقت

بریده ها را که کنار هم می چینم 

آفتاب 

روی سینه دشت 

نور می تابد 

و یک مرد  

خودش را به نی لبکی می دمد!  

می دانی که 

این تصویر  

کهنه و قدیمی ست 

و احساس درونی ات 

به طعم کسالت گرماست.  

اماچه!؟ 

اگر این تکه را بردارم 

نصف خورشید را 

به دست مرد دهم 

و نی لبک را  

روی نگاه خورشید بکارم! 

 

نور را 

از خورشید بگیرم چه؟ 

 

مرد را 

با تارهای نور 

از آسمان بیاویزم؟ 

 

می دانی که 

دستم این همه می لرزد 

تا از این آشفتگی 

لذتی برای تو بتراشم!