وعده دیدار با مرگ

شعر "وعده دیدار با مرگ" از شاعر انگلیسی باتلر ییتس است که با عنوان تحت الفظی"یک خلبان ایرلندی مرگ خود را پیش بینی می کند" است که زمانی برای تدریس ترجمه ادبی در دانشگاه ترجمه کردم و قبلا در وبلاگ گذاشته ام اما هر وقت این شعر را می خوانم حس اش در برم می گیرد! شعر از زبان یک خلبان گفته شده است! ببخشید تکراری است اما مگر نگفته اند احساس تکرار را دوست دارد اگرچه عقل نه!


سرنوشتم را در آن بالا

        در میان ابرها

            یک روز

           می کشم در بر

                       آگاهم


از کسانی که با آنها در جنگ ام

               نفرتی در دل ندارم هیچ!

آن کسانی را که می پایم

         دوست شان نمی دارم!

کشور من

رنجهای شهر کیلتارتان

شهروندانم

 مردمان بی نوای آن

هیچ فرجامی

فقرشان را بیش تر از پیش

دلخوشیشان را بیش تر از قبل

                       باقی نمی دارد


هیج قانون هیچ تکلیفی

هیچ کس هیج انبوه هوراکش

وا نمی دارد مرا بر سوی جنگیدن

 جرعه ای از یک خوشی ناب و بی همتا  -فقط-

                    می کشد من را

                   تا میان التهاب ابرها بالا


توی ذهنم من

می گذارم هرچه را دارم

                    کنار هم

سالهای در پیش

           چون نفسهایی همه پر هیچ

سالهای پشت سر

            آکنده از دمهای بیهوده

               در کنار زندگی من

                       مرگ ام!




هی سفید هی سیاه

آسمان من خاک می خورد

این همه سال در قاب پنجره

بهاری

نمی آیی

تا بتکانم این خانه را

تا هوایی بدهم به این اتاق

تا کوچ کند زمستان از من

تا...


هی سیاه

هی سفید شده است این پنجره

حساب اش دست ام است

اما خوب می دانم

این در

حتی یک بار هم باز نشده است

و _فقط _

با بهار دل اش باز می شود!



مترسک

مترسک تنها برای پراندن کلاغ ها نیست!

که دشت

تمام خواب های شیرین اش را

          بدهکار دست های پوسیده اوست!


باران که می بارد

خیس که می شوی

خیس که می شوم

جان که می گیری

سینه پهلو که می کنم

رویاهایم رنگی تر می شود

و لذت ام چون کابوس عمیق


دست در دست باد و آفتاب

         برای تو می پوسم!

بخواب!

من به زخم های شیرین میوه های تو ایمان دارم!

من به لوچه های آغشته به خون میوه های تو ایمان دارم!

بیمی نیست از این کلاغ ها

بیمی نیست

چشم های باز من تا ابد خواب تو را می پایند!

بخواب!

اما بیدار که شدی

اما من که با باد و آفتاب رفتم!

به میوه هایت بگو که

مترسک تنها برای پراندن کلاغ ها نبود!



مرگ من

باز دروغ می گوید این آینه

این مرد کت و شلوارپوش من نیستم

نمی توانم باشم

این بازی خفه ام می کند

تحلیل می روم

در چشم های خودم

و هرزاب درون رگ های اتو کشیده ام

                            جولان می دهد!

باید نفرین شده باشم!

نفرین شده ام!

وگرنه

مرگ من چنین آسان نمی نمود!