در تاریکی غار

به تاریکی غار بیدار می شوی

و به دنبال ستاره می گردی

می گردی و راه ات گم می شود

و مردم می خندند

که گیج می زنی!


همیشه همین است!


تو

چمدان پر از آفتابگردان ات را

قایم می کنی

تا

در رویاهایت

خورشید درو کنی

تا به شناسنامه ات سنجاق کنی

اما

تاریخ تولدت

چند شب پیش بود؟!

کنار کدام گل آفتابگردان؟!

کنار کدام روز گم؟!


که چه؟؟


اما به مرگ که بیدار شوی

گل آفتابگردان ها

از رویاهایت جان می گیرند

و از نوک انگشتان ات

 تا ابد

 خورشیدی را به نگاه ات می دوزند!

و

 تو می مانی

و روزهایی که خورشیدشان تمامی ندارد

و طلوع می کنی

بر بالای غار می ایستی

که هی پر

که هی خالی می شود

که هی....


توی خیابان چندم

هوایی شده ام انگار

روی ابرها

زندگی بلندتر نیست

که ارتفاع

اندازه سقوط را بالاتر می برد!


توی خیابان چندم

پیچیده ام به هزار بن بست

و شهر را

آن ور پوست ام حس می کنم!


اما خواب ام را

کوچه های تو پس نمی دهند

که گلویم

پیش نام تو گیر کرده است!

به ساحل که برسیم

گوش ماهی ها

که روزهای مرده ما را می شمارند

ما زندگی را

تا انتهای ریه هایمان بالا می کشیم!

کوآه می شویم

کوتاه می شویم

در طول ثانیه های عجول و لج

سنگی و خاک

نبودی ندیدنی

در ازدحام گردش صدها هزار حرف

در های و هوی باد

یک آه می شویم!

تعبیر

مردم 

و خاک  

به بادم داد 

و تو 

 به یادم 

در پای ریشه ای خزیدم 

و در رویای تو 

گل که خندید 

از خواب پریدی 

احساس تشنگی کردید 

هردو 

و من حلول کردم 

در آوندهای تشنه گیاه 

و لبهای گر گرفته تو 

پنهان شدم 

در یاخته ها 

و شیرین  

از چشمهای تو 

رستاخیز میوه نزدیک بود 

و من تعبیر می شدم

مرگ البرز

در اتاقم بودم 

که مرا باد ربود 

و به تنهایی البرز سپرد 

دستهایم 

پر برف 

سینه ام زخمی راه 

آهوانم  

خسته 

چشمه هایم نالان 

و در آن پایینی 

روی یک نقش چروک 

می چرد یک رمه آه 

 

مرده دیگر البرز  

همگان می دانند 

همگان می گویند 

که پس این سینه 

آتشی نیست نهان 

غرشی نیست 

که حرف من را 

به شما بنویسد 

 

راستی 

راست هم می گویند 

کوه هم می میرد 

مثل یک مرد 

که در یک گوشه 

چشمهایش را  

به پلاسیدن امید خودش می دوزد