در تاریکی غار

به تاریکی غار بیدار می شوی

و به دنبال ستاره می گردی

می گردی و راه ات گم می شود

و مردم می خندند

که گیج می زنی!


همیشه همین است!


تو

چمدان پر از آفتابگردان ات را

قایم می کنی

تا

در رویاهایت

خورشید درو کنی

تا به شناسنامه ات سنجاق کنی

اما

تاریخ تولدت

چند شب پیش بود؟!

کنار کدام گل آفتابگردان؟!

کنار کدام روز گم؟!


که چه؟؟


اما به مرگ که بیدار شوی

گل آفتابگردان ها

از رویاهایت جان می گیرند

و از نوک انگشتان ات

 تا ابد

 خورشیدی را به نگاه ات می دوزند!

و

 تو می مانی

و روزهایی که خورشیدشان تمامی ندارد

و طلوع می کنی

بر بالای غار می ایستی

که هی پر

که هی خالی می شود

که هی....


نظرات 1 + ارسال نظر
سیاوش سیاهی دوشنبه 8 آبان‌ماه سال 1391 ساعت 07:04 ب.ظ http://rab13.vastblog.com

درود ...

من برمی گردم ...

خیلی زود !!!

فدای نگاهی که منتظر به راه رفاقت است !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد