چه شبی!

مشتی ستاره می چینم

می افشانم به زلفهایت

چه شبی شده ای!

باید از چشم آسمان پنهان ات کنم

نکند تو را بدزدد

و خواب شیرین من

ناتمام بماند!

آهی که کشیده ام

با قلم مویت

آهی کشیده ام

بیا و ببین!

حواس ام نباشد

دنیا را به آتش می کشم!

اما عشق همین است مگر نه!

حواس پرتی مدام

که احتمال عقل را صفر می کند

تا حیرت پروانه

چوب لای چرخ رصد شمع باشد

چرا که حقارتی که پر می سوزاند

سالهاست در کتاب ها مدفون است!

و عشق همین است مگر نه!

که ستاره ها را در دست گیری

و با معشوق ات

سر خورشید تیله بازی کنی

تا سهمی هم برای دنیا کنار بگذاری

درست مثل آهی

که در ابتدای این شعر کشیدم

تا برای همیشه خواب دنیا را آشفته کنم!



یک حکایت قدیمی

لیلا باشی

مجنون می شوم

نگو بیابان ندارم

داغ امروز من

         -فقط-

پهن تر از لب های گر گرفته همه بیابان هاست!


تبعیدی که شده ام

هیچ دری را نمی شناسد

شعرهایم را ببین

نرسیده به آخر سطر

نفس شان می برد

و نشان ام نمی دهند

کجا باید گم می شدم

تو که نیستی

هر روز که بیدار می شوم

خودم را خارج از دایره پرگاری می بینم

که نقطه نقطه اش به من می خندد

اما ببین خمی به ابروی من نیست

من مجنون ام آخر

و تو

-لیلا-

مثل زندگی هستی

مگر نه من برای هر لقمه زندگی

هر ثانیه را باید

پر کنم از هوایی

که ذره ذره اش نفرین ام می کند!

من مجنون ام آخر

بیابان ها که سهل است

برای نرسیدن به تو

تمام روزها را خواهم زیست!



معنای تو

قایم که می شوی لای کتاب ها 

رد پایت روی تمامی واژه ها می ماند 

و معنا 

تو می شود 

 

اما این رسم اش نیست نازنین ! 

می دانی که 

دل من همیشه تنگ توست 

و یارای این همه هجوم را ندارد!

 

با باد

باید نام ات را سنجاق کنم به این باد 

می گویند 

بادهای این حوالی 

از کوچه پیامبران گذشته اند 

و هریک بوی خدایی را به دوش می کشد! 

 

بگذار 

بوی تو هم 

فردای من را پر کند 

و کودکان  

از خواب که بیدار می شوند 

با نام تو آغاز کنند 

تا من 

دهان به دهان 

در کنار تو بگردم!