افترای شیرین

در زندگی تنگاتنگ امروز یعنی زندگی که در آن رابطه ها در هم تنیده اند و با وجود چندین نوع وسیله برقراری ارتباط حساسیت ارتباط ها بیشتر شده است حفظ چهره یا شخصیتی که برای خودمان درست کرده ایم مشکل می نماید. و به این خاطر در برخی موارد ماسک هایی که انسان امروزی به صورت می زند با توجه به شرایط مختلف رنگ های گوناگون دارد. به راستی آیا می توان در این بهبوهه بازار مکاره شخصیت یعنی همان خودی را که به دیگران نشان می دهیم مصون از آلوده شدن به رنگ های مختلف نگه داریم؟ جواب این سوال اگر روشن هم باشد سخت است. شاید چندین سال روی خود کار می کنیم تا "خود" یا همان شخصیتی را به دیگران نشان بدهیم که حداقل برای خودمان معامله ای ارضاکننده باشد. و بر این اساس گاهی وقت ها اگر این ماسک ترک بر دارد یا احساس کنیم که دستخوش برخی تغییرات است که شاید باعث شود دیگران به خاطر آنها به ما به جای نگاه سنگ بیاندازند دست به کار می شویم تا آن را درست بکنیم و اینجاست که خود درونی ما این طرف آن طرف می زند تا خود بیرونی مان را نجات دهد.  

داستان "افترا" نوشته آنتون چخوف مردی مثل ما را به تصویر می کشد که چندین و چند سال با زحمت کشیدن در جامعه جایی برای خود بین مردم به عنوان معلم یک مدرسه باز کرده است. اما کج فهمی از طرف خودش به واسطه شوخی یکی از آشنایان اش او را به این فکر وا می دارد که نکند این شوخی وفتی دهان به دهان گشت بشود پتکی و ماسکی را که مردم همیشه به صورت او می بینند خرد کند و دیگر آن نباشد که بود. این حس شاید ناشی از عدم اعتماد به نفس او هم باشد اما به نظر بیشتر به دلیل حساسیت یک انسان بر روی صیانت از ماسکی ست که برای زدن آن چند سال زحمت کشیده است. و این حساسیت با عث می شود خود او نقش ویرانگر ماسک خویش را بازی کند. 

حساسیتی که آقای آیینوف در این داستان دارد برای هیچیک از ما غریب نیست. چرا که همه ما هر روز بر روی بندهایی نامرئی حرکت می کنیم که مشخص می کنند از کجاها باید برویم تا این ماسک خدشه برندارد. تا نام دیوانگی  برایمان نگذارند. تا بشویم کسی که بیشتر از خودمان برای دیگران زندگی می کند. تا بشویم همرنگ جماعت! 

اما در این میان هستند کسانی که بر خلاف جریان آب شنا می کنند و لذت دیوانه نامیده شدن را به جان می خرند. هستند کسانی که لذت دل به دریا زدن را به نگاه های شق تکراری و سلام های کسل کننده اداوار مردم ترجیه می دهند. یادی از رضا می کنم که به قول بورخس"در جهنم" به آن فراخناکی"بهشت خودش را دارد." و لذت متفاوت بودن را تا انتها سر می کشد بی خیال انبوه نگاه هایی که ماسک او را آنطور که هست نمی بینند و رو بر می گردانند که او از ما نیست و فرق می کند. اما عجبا که او خویش می داند که متفاوت است و این همه لذت را به واسطه آن می برد.

از دوست ات دارم

یکی بود 

یکی هم بود 

 

مرد  

خواب اش را تا ابتدای کار قدم می زد 

و زن 

روز را 

با جعبه آرایش اش  

تا خسته نباشید مرد 

خط می کشید! 

 

دوست ات دارم 

ای لحظه هماغوشی دو دست! 

 

به خاطر تو 

این همه آسفالت را  

از روزنه چشمان ام می گذرانم ! 

به خاطر تو 

چند سال هم که باشد 

چشمان ام را  

از دستگیره این در می آویزم! 

 

دوست ات دارم 

ای لحظه هماغوشی دستها! 

 

یکی بود و کسی نبود 

شب را 

در میان ستارگان بی حال 

تا ته اش می نوشیدم 

 و خستگی روز را 

به کسالت غروب می دوختم 

 

دوست ات دارم آی! 

دوست ات دارم!

بهانه

ابرها را گفتم 

که مرا کول کنند 

و بریزند به روی خورشید 

 

تا درون صدف چشم شما 

لانه کنم 

و از اندیشه تان ذوب شوم 

 

تا شبی از شب ها 

مرگ من  

یک گره از عقده تان باز کند!

هواخوری

این دستها 

-هنوز -

 برای نوشتن گرسنه اند 

 

لطفا 

کلمه بیاورید 

شاعر دنبال نان رفته است!

آه

چراغ  اول نور است 

و سنگ 

قاصد کوه 

 

آه اگر می گویم 

بنشین 

قصه ای خواهم گفت!