باور

حالا تو هی بنویس 

بهار مرد 

دانه که نمی فهمد 

پرنده که آمد چه خواهی گفت؟! 

 

نگاه کن 

من از زمین می آیم 

که زمستان از دستهایم شرم می کند! 

 

فقط بگو 

چند سال  

مرگ باورها را باید بگریم؟! 

 

بگو 

من اشک کم نخواهم آورد 

که با آسمان قرین ام 

و ابر آبروداری می کند!

شادی کشنده

آذری ها ضرب المثلی دارند با این مفهوم که" تا کسی نمیرد  کس دیگری زنده نمی شود". و جالب این است که این ضرب المثل را وقتی به کار می برند که کسی چیزی را از دست می دهد و کس یا کسان دیگری از آن نفع می برند. همیشه به این ضرب المثل و تفاسیر مختلف آن فکر کرده ام. اینکه این ضرب المثل چقدر بی رحم است و اینکه چقدر این بی رحمی نزدیکی انسان ها و چفت شدن آنها را به همدیگر نشان می دهد. گاهی وقتها آن را به فلسفه مربوط به تناسخ ربط داده ام و اینکه خوب در ظاهر شاید این ضرب المثل مرگ را رنگین تر می کند اما در باطن مفهوم آن ادامه حیات آن شخص را به شکل یا شکل های دیگری تداعی می کند. اما هر چه که باشد این ضرب المثل نشانگر شادی پنهانی است که با مرگ کسی آزاد می شود و یک نفر یا چند نفر دیگر را در بر می گیرد. 

وقتی داستان کوتاه " داستان یک ساعت" نوشته کیت چاپین را خواندم ناخودآگاه به یاد این ضرب المثل افتادم. راوی, داستان زنی را تعریف می کند که پس از شنیدن خبر مرگ شوهرش به اتاق اش می رود و با خود خلوت می کند. آنهایی که پشت در هستند فکر می کنند خانم مالارد به دلیل مشکل قلبی که دارند نباید تنها بمانند و به تنهایی این غصه را تحمل بکنند. اما , خانم مالارد تا به خودش می آید یک نوع حس آزادی در برش می گیرد. از پنجره اتاق که به بیرون نگاه می کند زندگی را یک رنگ دیگر می بیند. همه چیز برای او یک حس تازگی و یک مفهوم دیگر دارد. دل اش پر می شود از خوشی که یک عمر زیر سایه شوهرش از آن محروم بوده است. دیگر او نیست و خانم مالارد می تواند آزاد باشد و آنطور که می خواهد زندگی بکند و او حس می کند که متولد شده است. گویی که او حیات اش را از مرگ شوهرش گرفته باشد به سالهای پیش رو فکر می کند و اینکه چقدر لذت خواهد برد. اما در زده می شود و خواهرش از او می خواهد بیرون برود و او با اصرار خواهرش بیرون می رود. به او گفته می شود که خبر مرگ شوهرش اشتباه بوده است و او نمرده است. گویی که این وحشتناکترین خبری است که خانم مالارد شنیده باشد و او که شوهرش را می بیند مرگ  فرصت عذاب کشیدن بیشتر را به او  نمی دهد. او می میرد و حیاتی را که از مرگ شوهرش به دست اورده بود به او پس می دهد. اما, همانطور که زندگی اش درک نشده بود مرگ اش هم درک می شود چرا که گفته می شود او از شادی دیدن شوهر خود سکته کرده است و این نوعی  شادی است که می کشد. 

دنبال نکته اخلاقی در این یادداشت نیستم بلکه به این فکر می کنم که آیا می شود طوری زندگی کرد که کسی از مرگ مان خوشحال نشود جز خودمان؟! یاد ژنرال پینوشه دیکتاتور مشهور شیلی می افتم که در روز مرگ اش یک کشور خوشحالی کرد و حیات گرفت. عجیب نیست مرگ یک نفر به یک کشور حیات بدهد؟! آیا می شود نگذاریم دیگران از مرگ مان حیات بگیرند و اگر دوست داریم تا هستیم به دیگران حیات بدهیم؟! 

ابوالبشر

تاج اضطراب بر شقیقه هایم 

مجنون کوچه های بی من ام 

جهان است این 

که در من می تپد

بزرگ و بی صدا 

دچار روزهای کاغذی تقویم؟! 

یا فریاد سکوتی  

میان دو اتفاق 

تاوان باکرگی ام؟! 

 

آی من آدم ام! 

با همان تناسب 

که کشتی ام را 

با آرزوهای شما پر کرده ام 

و با تکه پاره های دلم در دهان باد 

من جاودانه ام 

من جاودانه ام!

سیزیف و میس بریل به هم می آیند!

خدایان یونان باستان بعضی وقتها حکم هایی صادر  می کنند که به جاودانگی وحشتناکی تبدیل می شوند. سیزیف تنها یکی از هزاران محکومی ست که دچار این عذاب ابدی شده است. به واسطه خطایی که از اوسر زده است او باید تا ابد تخته سنگی را با خود به بالای کوهی ببرد. اما این تمام ماجرا نیست چرا که چند قدم مانده به قله کوه سنگ از دست او رها می شود و به پایین می غلطد و او باز باید این کار را انجام بدهد. او محکوم است که تا ابد کاری را انجام بدهد که جز بیهودگی واژه ای را نمی توان یافت که آن را توصیف بکند. 

وقتی داستان کوتاه میس بریل نوشته کاترین منسفیلد را خواندم. نزدیکی خاصی بین این دو شخصیت احساس کردم. احساس کردم میس بریل یک سیزیف دیگر و نسخه مدرن سیزیف باستانی است. خانمی که هر یکشنبه عصر درست مثل دفعه های قبل کاری را می کند که با قبلی ها مو نمی زند. او هر بار تنهایی اش را کول می کند و به پارک می برد ولی جایی برای رها کردن خود از دست تنهایی اش پیدا نمی کند و باز بر می گردد. وقتی شال خزدارش را به جعبه می گذارد احساس می کند باید یکبار دیگر یکشنبه بعد آن را بر می دارد و باز... و چیزی در درون اش می شکند.  

این حکایت تنهایی انسان مدرن است. انسانی که در هیاهوی صدها هزار چانه وراج گوشی را برای چکاندن تنهایی خود پیدا نمی کند. میس بریل تنهاست مثل من و مثل شما. بعضی ها می گویند میس بریل خودش باید سرزنش بشود چرا که او باید اینقدر جرات داشته باشد که یخ تنهایی اش را بشکند  و بشود مثل همه. چرا که تنهایی از این نوع وحشتناک است. درست مثل حکمی که خدایان برای سیزیف صادر کرده اند. یعنی این حکم را میس بریل برای خودش صادر کرده است ؟! اما سیزیف تنهاست درست مثل میس بریل و میس بریل جان می کند با تنهایی اش درست مثل سیزیف. و این کوهها و این دردها و این تنهایی ها ابدی اند درست مثل خدایان.  

شاید سیزیف اگر یکبار  سر راه خود از خیابانی بگذرد که میس بریل هر یکشنبه عصر تنهایی اش را در آن با خود می کشد می فهمد که تنها نیست و هزاران میس بریل با اینکه باهم اند هریک تنهایی خود را کول کرده اند و پا جای رد پای دیروز خود می گذارند. آنگاه سیزیف داستان بیهودگی اش را در پیشانی میس بریل ها خواهد خواند و بین هزاران میس بریل دنبال همدمی برای خود خواهد گشت. همدمی که همانقدر تنهاست که او و همانقدر بیهوده است که او. اگر او تخته سنگی را با خود می کشد میس بریل بغضی سنگی را که جلوی رها شدن تنهایی اش را از قفس درون اش می گیرد با خود می کشد. اگر او بالای کوهی می رود و تنهایی ساکت دل اش را می فشرد میس بریل به پارکی می رود که همه هستند و او هست. او همه را می بیند اما کسی او را نمی بیند. او با همه است اما تنهاست. تنهایی او از تنهایی سیزیف عمیق تر ست رنگین تر است و خورنده تر است.

سایه ادگار آلن پو من را نمی ترساند!

هر وقت که ادگار آلن پو می خوانم تا چند روز مشغول گشت زدن در لایه های داستان هایش می شوم و این خواندن یک داستان کوتاه یک صفحه ای را لذت بخش می کند. چرا که داستان ادگار آلن پو مثل زندگی ست. ساده نیست. مشکل است. تو را با خود به جایی می کشاند که در درون ات بوده است و تو سالها فراموش اش کرده ای.  

احساس خفگی که از خواندن اولین سطر داستان کوتاه "سایه" گریبانگیرت می شود تا روزها همراه توست و تو را از نفس کشیدن معمولی محروم می کند. اما تو لذت می بری چرا که ایمان آورده ای که این بخشی از زندگی ست و حقیقتی ست که شاید در کنج خاطرت خاک چند سال را خورده باشد اما بوده است.  

داستان وحشت سیاه مرگ را در اولین سطر روی سفیدی کاغذ می پاشد و تو در تاریکی بی انتهایی می افتی و چشمی می شوی از بیرون به درون و می بینی می گردی وکشف می کنی پشت سایه هایی را که جز از این راه نمی توانستی کنار آنها باشی. اولین وحشتی که مواجه می شوی فراموشی بعد از مرگ است. این فراموشی  از خود مرگ وحشتناکتر است. چرا که از آن عمق نمی توانی با هیچ واژه ای به بیرون و به شدن بیایی. تو هستی و نبودن.  

مرگ تن و روان ات را در بر می گیرد. چهره ات را مچاله می کند و خنده های هیستریک درون ات حتی خودت را هم به لرزه می اندازد. چشم که باز می کنی خودت را زیر سایه بال های نفسگیر مرگ می یابی. از نگاه کردن به آینه هم ابا می کنی چرا که برای خودت مجسمه ای از مرگ شده ای و درون چشم های خودت مرگ را می بینی که به تو زل زده است و پناه می بری به بیخیالی و سعی می کنی شراب تو را بگیرد از دست این همه واهمه و این سایه را که تو را خفه می کند از تو دور کند. اما آن می آید درست مثل زندگی از در و دیوار و تو حتی اگر بتوانی از خودت هم فرار بکنی از دست سایه مرگ فرار نمی توانی بکنی. و مرگ که با دهان همه حرف می زند و تو را می خواند نزدیک تست کنار تست. به خودت نگاه می کنی تن ات را طاعون در گرفته و دل ات را چرک گناه مسموم کرده است. باید بروی. سایه در برت گرفته است. می روی و به عمق می افتی. فکری در درون ات پژواک می کند آیا هزاران سال بعد از این هم کسی خواهد بود که من را با واژه ای از این عمق بیرون بکشد. آیا به یادی خواهم بود؟! و می فهمی که مرگ یعنی فراموشی و فراموشی یعنی مرگ!