بی خورشیدی در ...

دریا در جیب

در کوچه های لجن

می دوم دنبال یک کوسه

آشناست

اما می ترسد از من

من ابری برایش می گیرانم

اما او چتری به سر می کند

و ماهی قرمز کوچکی را

زیر دندانهایش خرد می کند!

باز

می میرم برای خودم

و دریایم بی خورشیدی در سینه

لنگ لنگان به شب پناه می برد!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد