بهانه ای که گویی...

دارم دنبال خودم می گردم 

لای این سنگها 

که هزاران سال در خود حرف زده اند 

بی بهانه نیست 

که از دیوار باغ تان بالا رفته ام 

حس کردم  

پاره ای از من 

به پای زنبور عسلی چسبید 

که حال در میان گل های شما گم است 

نمی خواستم 

خواب ماهی هایتان آشفته شود 

فکر کردم  

در میان گوش ماهی هایتان 

یاد رفته ام 

دارم دنبال خودم می گردم 

توی این شهر 

این همه خیابان 

این همه کوچه 

و پلاکهایی 

که شاید من را گم کرده اند 

می بینید 

نگاهتان که می کنم 

نگاهم گیر می کند 

می آویزد از چشمهایتان 

راستی 

پشت چشمهای شما نباشم؟!  

توی جعبه مداد رنگی کودکانتان؟!  

پشت ابرهایی 

که بهانه باز شدن چترهایتان می شوند؟

درون آینه هایتان را هم باید بگردم 

گویی در خود گیر کرده ام 

دیر کرده ام 

و بهانه شده ام 

تا در این شعر دنبال خودم بگردم 

لای این کلمه ها 

که گویی هزاران سال....

در با آینه

بگذار ناگفته بمانم!

 

تعبیرام که می کنی

دست هایم یادت می رود

کفش هایم را دور می زنی

و چشم هایم را تحریف می کنی

و من

می شوم عبارتی الکن

که به هیچ زبانی نیست!

 

واژه هایت

گم ام می کنند

و بی تردید با خودم غریب تر

نمی خواهم گفته شوم

بگذار آینه را بدانم

تا برای سلام ام

علیکی بماند!

یاد لبخنداها

یاد لبخندهایت امان ام را بریده اند

به کوچه خواهم زد

تا با سیگاری در لب

خودم را دست و پا کنم!

 تا برای خوابی که امشب

          -حتما می بینم-

مسلح باشم!


گور دوست کجاست!

کجا خاک شده ام 

گوری به نام من نیست 

اما سنگینی هزار تن سنگ روی سینه ام  است

نام ام را نمی توانم بخوانم؟ 

نه نیستم

همه فاتحه ها دنبال ام می گردند 

                       و من قاطی آنها  

نمی یابیم

نیستم

دل ام در گلوی کدام کرم خاکی گیر کرده است

کدام مار با مهر ه های من زمین را خط خطی می کند

چشم ام از دریچه خانه کدام موش به دنیا می نگرد

پایم در دهان کدام کفتار می دود

نمی یابم نیستم

خودم را از کجا جمع کنم 

تمامی خواب های دنیا هم نمی توانند درک ام کنند

بر شانه این کوه نشسته ام 

از کول آن ابر بالا رفته ام 

از یاد این رفته ام 

از پای آن کوچ کرده ام

نه نیستم 

چشم تلسکوپ برای یافتن من سیاه شد 

و من هنوز 

 دست ام در گردن این ستاره 

و لب ام بر لب آن ستاره خواب رفته اند

همه نشان ام می دهند 

اما من هرچه نگاه می کنم نیستم 

هرچه می بینم نمی بینم 

اسم ام را ازبرم 

دیگر لکنت ندارم 

اما کجاست این که می گویند من ام!

تو و من

فقط یک نگاه از تو 

و قلم و کاغذی از من 

                 کافیست! 

تا سایبانی بیافرینیم 

و رودی پهن کنیم 

که خستگی من را در خود می شوید! 

 

فقط یک حرف از تو 

و لرزش دلی از من 

              کافیست! 

تا ترانه ای بسازیم 

و فوج فوج پرنده به دنیا هبه کنیم! 

 

فقط تو و من 

بگذار تمام چراغ ها خاموش بمانند 

گرمی دست های تو 

برای پیدا کردن تمامی راه های دنیا کافیست!