باز آهی که کشیده ام

با قلم مویت

آهی کشیده ام

بیا و ببین!

حواس ام نباشد

دنیا را به آتش می کشم!

اما عشق همین است مگر نه!

حواس پرتی مدام

که احتمال عقل را صفر می کند

تا حیرت پروانه

چوب لای چرخ رصد شمع باشد

چرا که حقارتی که پر می سوزاند

سالهاست در کتاب ها مدفون است!

و عشق همین است مگر نه!

که ستاره ها را در دست گیری

و با معشوق ات

سر خورشید تیله بازی کنی

تا سهمی هم برای دنیا کنار بگذاری

درست مثل آهی

که در ابتدای این شعر کشیدم

تا برای همیشه خواب دنیا را آشفته کنم !

بودم می شدم اگر

احتمال بودن عاشق تو

هزاران بود

اما من نشدم

که تو

به خواب دنیای من هم نیامدی!

 

بودی

می آمدی

بودم

می شدم اگر

دیگر من نبودم

و این آرزو!

در پی ستاره

مثل آسمان 

تمام روز 

یک نگاه آتشین 

در تمام من پرسه می زند

حس گنگ 

در تمام ذره ذره تنم 

رخنه کرده است 

 

می شود گذشت؟

می شود تمام ابرهای خیس را 

روی آن چلاند؟

بعد زد به شب 

 

می شود ولی 

من دوباره امشب از همان اوان 

با تمامی وجود 

در پی ستاره ام!

تراش حقیقت

بریده ها را که کنار هم می چینم 

آفتاب 

روی سینه دشت 

نور می تابد 

و یک مرد  

خودش را به نی لبکی می دمد!  

می دانی که 

این تصویر  

کهنه و قدیمی ست 

و احساس درونی ات 

به طعم کسالت گرماست.  

اماچه!؟ 

اگر این تکه را بردارم 

نصف خورشید را 

به دست مرد دهم 

و نی لبک را  

روی نگاه خورشید بکارم

 

نور را 

از خورشید بگیرم چه؟ 

 

مرد را 

با تارهای نور 

از آسمان بیاویزم؟ 

 

می دانی که 

دستم این همه می لرزد 

تا از این آشفتگی 

لذتی برای تو بتراشم!

هوایی

نوشتم

آسمان در چشم های تو لانه کرده است

پرنده ها هجوم آوردند

واژه هایم را خوردند

و در چشم هایت گم شدند!


حال

دفترم 

در تسخیر آسمان چشم های توست!

و من

با هر آه هوایی تر می شوم!