بند

این دستها 

به هیچ دستبندی بند نمی شوند 

 

و این چشمها 

گیر یکایک چشمهایند! 

 

آشفته ام  

که

ذره ذره تن ام 

در سلول های تو در توی این زندانها می پوسد

 

باید دستهایم را جایی بند کنم!

غزل قصیده

قصیده از قلم ام می چکد اما 

دوباره شکل غزل می کشم حالا 

  

دوباره مادر و شعر و ترانه و خنده 

کنار بستر من می کنند لالا 

 

دوباره در سر درس نوشتن آ-ب 

برای سبزی من آب می دهد بابا 

  

دوباره در بغل سال ها انگار

برای خوردن یک سیب می روم بالا 

 

دوباره شهر بیابان من شده است 

و اسم آشنای همه دخترانتان لیلا 

 

دوباره دور و برم سنگ ها فقط سبزند 

خدای من چه شده؟!سنگ ها؟ من؟ اینجا؟ 

  

دوباره می روم از کوره در بافکر 

شبی که روی لبم سبز شد آیا 

  

دوباره می پرد از دفترم به چشم شما 

تمام حرف حروفی شکسته و بیجا 

  

دوباره در بغل ترس و لرز می مانم 

که تا دوباره از اول شروع کنم فردا 

 

اگر چه شکل غزل هستم و میان شما 

تمام عمر حدیث قصیده ام اما

ساعت صفر

به خط عبور عابر پیاده که نزدیک می شود چشم چراغ سرخ می شود و ماشین می ایستد. خیابان پر می شود از مردها و زن هایی با ریخت هایی منحصر که فقط خودشان می دانند در آن وقت روز دنبال چه هستند. هر از گاهی یکی  نظرش را جلب می کند و او را تا گم شدن اش در ازدحام جمعیت رصد می کند. نمی داند چرا ولی می خواهد بعضی ها را به خاطر بسپارد و بعد برای شان فکر بکند و دلیل بیهوده خنده زیر لبشان را کشف بکند. کوتاهی عرض خیابان سنگین تر شدن زمان را روی احساس اش می گذارد. زنی با کودکی در بغل از امتداد نگاه اش  می گذرد اما او دیگر نگاه اش را دنبال آنها نمی فرستد و دنبال زمان می گردد. فقط سیزده ثانیه مانده است. بی اختیار دستها و پاهایش به حرکت در می آیند و آماده باش صفر شدن زمان می شوند. می داند زمان که صفر شد باید برود. نباید اجازه بدهد بوق ماشین های عقبی رفتن را یادش بیندازند. به جلو که نگاه می کند دیگر کسی نیست باید زمان صفر شده باشد. به آینه نگاهی میکند تا حرکت کند اما فقط خودش را می بیند که با لبخندی تلخ روی صورتش خواب رفته است.

فقط شعر

خیلی دور شده ام 

          از خودم 

            ولاجرم از شما 

 کی برمی گردم؟

فقط شعر می داند!

سپید و سیاه

مثل تو

سپید

مثل من

        سیاه

این حدیث زندگانی است

                        آه!