دیگر جمهور نمی خوانم!

تیری نشسته در پهلوی من

دردناک

در خیابان سعدی

هر گام ام

زوزه ی گرگی ست ترک شده در برف

ماشین ها

چون آدمکهایی آهنین

از من می گذرند

و نمی دانند

اتفاق بزرگی در من افتاده است

من دیگر جمهور نمی خوانم

و سینه ام

برای گفتن حرف هایم

تنگ تر شده است

چهارراه کوره خانه

صد بار در سرم تقلید می شود

و من داغ می کنم

تلو تلو می خورم در خودم

تا باز

درخت های خیابان دانشسرا نجات ام دهند

و همراهی ام کنند

درد دارم

که می دانم

هرچه هم لباس نو بپوشد

دیگر پیر شده است صوفی چای

و با پاهایی سست

خودش را حتی

پشت سنگریزه ها هم گم می کند!

می نشینم روی پل هاشم آباد

و برف تا زانو هایم بالا می آید

زوزه ام به درون می چکد

و اتفاق بزرگ تیر می کشد درمن

بی خیال کتاب هایی که در خانه تنهایشان گذاشتم

بی خیال شکوفه هایی که مراغه را قرق کرده اند

امروز را وقف می کنم

به شمارش روزهای ممکنی

که تا اتفاق بزرگ دیگر

منگ خواهم بود!


اردی بهشت 94


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد