بهانه ای که گویی...

دارم دنبال خودم می گردم 

لای این سنگها 

که هزاران سال در خود حرف زده اند 

بی بهانه نیست 

که از دیوار باغ تان بالا رفته ام 

حس کردم  

پاره ای از من 

به پای زنبور عسلی چسبید 

که حال در میان گل های شما گم است 

نمی خواستم 

خواب ماهی هایتان آشفته شود 

فکر کردم  

در میان گوش ماهی هایتان 

یاد رفته ام 

دارم دنبال خودم می گردم 

توی این شهر 

این همه خیابان 

این همه کوچه 

و پلاکهایی 

که شاید من را گم کرده اند 

می بینید 

نگاهتان که می کنم 

نگاهم گیر می کند 

می آویزد از چشمهایتان 

راستی 

پشت چشمهای شما نباشم؟!  

توی جعبه مداد رنگی کودکانتان؟!  

پشت ابرهایی 

که بهانه باز شدن چترهایتان می شوند؟! 

درون آینه هایتان را هم باید بگردم 

گویی در خود گیر کرده ام 

دیر کرده ام 

و بهانه شده ام 

تا در این شعر دنبال خودم بگردم 

لای این کلمه ها 

که گویی هزاران سال....

عاشقانه چهار فصل

صورت ام را به آسمان می چسبانم 

و خورشید 

امتداد نگاه ام می شود 

تا به چشمهای تو بیاموزم 

که زیبایی چقدر نزدیک است 

تا بیاموزم 

روز از پشت کدام کوه جاری می شود 

و سرنوشت تو 

از کجای شب آویخته است 

می گردم  

و می گردی 

و زمین که بیدار می شود 

می گریم از چشم ابرهایی که دلگیرم می کنند 

و می کوبم بر چترات 

به التماس 

تا در یک لحظه فراموشی تو 

ترا خیس خودم کنم 

می گردم 

و گرم می شوم 

و در یاخته های عریان سیب می خزم 

که از من دهانشان آب می افتد 

و من 

از لوچه های تو می چکم 

می گردم و باد می آید 

تا من 

هق هق رنگارنگم را 

زیر پایت فرش کنم 

تا سفید شوم 

تا سفید بپوشی 

و من بناگاه اسفند می شوم 

گرم می شوم 

تا آب شویم 

و هوس دریا کنیم 

من  

یک روز 

بناگاه 

با یک بهانه کوچک توفانی 

در دریا غرق ات می کنم 

تا در من گم شوی 

و من تحویل می شوم!

تعبیر

مردم 

و خاک  

به بادم داد 

و تو 

 به یادم 

در پای ریشه ای خزیدم 

و در رویای تو 

گل که خندید 

از خواب پریدی 

احساس تشنگی کردید 

هردو 

و من حلول کردم 

در آوندهای تشنه گیاه 

و لبهای گر گرفته تو 

پنهان شدم 

در یاخته ها 

و شیرین  

از چشمهای تو 

رستاخیز میوه نزدیک بود 

و من تعبیر می شدم.