یک حکایت قدیمی

لیلا باشی

مجنون می شوم

نگو بیابان ندارم

داغ امروز من

         -فقط-

پهن تر از لب های گر گرفته همه بیابان هاست!


تبعیدی که شده ام

هیچ دری را نمی شناسد

شعرهایم را ببین

نرسیده به آخر سطر

نفس شان می برد

و نشان ام نمی دهند

کجا باید گم می شدم

تو که نیستی

هر روز که بیدار می شوم

خودم را خارج از دایره پرگاری می بینم

که نقطه نقطه اش به من می خندد

اما ببین خمی به ابروی من نیست

من مجنون ام آخر

و تو

-لیلا-

مثل زندگی هستی

مگر نه من برای هر لقمه زندگی

هر ثانیه را باید

پر کنم از هوایی

که ذره ذره اش نفرین ام می کند!

من مجنون ام آخر

بیابان ها که سهل است

برای نرسیدن به تو

تمام روزها را خواهم زیست!



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد