لحظه

انعکاس این لحظه ی خورشید

روی مو های سیاه ات

چه سراب شیرینی ست!

و همین برای رفع تشنگی من کافی ست!

لازم نیست بدانم

خورشید بعد از من

چه ابرهایی شکل می دهد

تا هوای دنیایی را بارانی کند.


ماه که بیاید

پشت پنجره که بنشینم

رویای رسیدن را که ببافم

همین ستاره ها را که بشمارم

شب من تمام می شود

چه اهمیتی دارد

شب بعد از من

چه ستاره هایی به دل پنجره ها می ریزد.


همین دیشب شعری نوشتم

که انعکاس شیرین اش

تاصبح خواب ام را آشفته کرد

امروز اما

واژه واژه اش نفرینی ست!


همین...

امروز اما

می خواهم نهنگی را پیدا کنم

که در رویایم گم شده است

و اصلا نمی خواهم بدانم

فردا

کدام گرگ برایم دندان تیز خواهد کرد!


همین!

کافی ست تو بخندی

تا این لحظه بگذرد

تا فقط لحظه بگذرد


همین کافی ست!


همه مثل هم

هستند کسانی

که تفریح شان

آشفته کردن خواب یک گربه ست!


هستند کسانی

که کارشان

حفظ کردن جمله ای از کتابی ست

تا با افتخار آن را برای دیگران نشخوار کنند!


و کسانی هستند

که وحشت خواب شان را

در دل خویش دفن می کنند

و الکی می گویند

عجب روز زیبایی!


دیگرانی هستند

که از کنار گدایی که می گذرند

به بزرگی خود می بالند!


به یقیین دیده اید کسانی را که

با گشودن آغوشی روی دریا

احساس می کنند

کل آب اقیانوس ها را مالک اند!


همه که مثل هم نیستیم!


اما شما دیده اید

کسی را که روی نور ماه تاب می خورد!؟


می دانید

کسانی هستند که کارشان

گذاشتن شبنمی در دهان باد است

تا مگر لبی در بیابانی تر شود!


هستند کسانی

که با گشودن پنجره ای

در صبح بعد از یک خواب آشفته

همه دنیا را حس می کنند!


و کسانی هستند

که برایشان

انسان واژه نیست

حقیقتی ست که تاریخ را می سازد!


و دیگرانی هستند

که زندگی را

فقط از خود گدایی می کنند!


همه مثل هم نیستیم!


این رودخانه را ببین

می تواند از رویای کسی بگذرد

و دشتی را سیراب کند

می تواند از رویای کسی بگذرد

و شهری را ویران کند


همه مثل هم نیستیم!


دیروزت یادت می آید!؟

نتوانستی مغرور نباشی

وقتی به التماس گفتم

تا بمانم تو باید باشی!

امروز چطور!؟

یادت هست

پنجره را که باز کردی

عطر گل های نیشابور

در ریه هایت ریخت

و تو با پرنده ها

از روی رود نیل پریدی

و گم شدی

در گنگی چشم های دخترک زاپنی!


همه مثل هم نیستیم!


دیروز تو

امروز من

امروز تو

دیروز من


همه که مثل هم نیستیم!


عادت

شب از نیمه گذشته است

و من در اتاق ام

پشت میز کارم

چشم هایم را می بندم

و در پای سهند بیدار می شوم

چه بارش سکوتی!

می توان دانه هایش را شمرد

چه بالشی ست  انعکاس ساکت ماه

                         روی این سنگ

سرم را می گذارم روی آن

چشم می دوزم به آسمان

دست دراز می کنم

و یک ستاره می چینم

می گذارم روی یک بوته گون

چه گلی داده است

در این فصل سال!


می دانم

کسی تا به حال

چنین به صید ستاره نرفته است

                    حتی خود من

اما چرا

صبح هنوز

پیراهن ام بوی گون می دهد!؟


من بارها از پشت میزم

به دریا رفته ام

و کنار ماهی ها

از نهنگ ها گریخته ام

می دانم کسی تا به حال.....

اما چرا

امروز من باصدای تپش قلب ام

از خواب بیدار شدم

و هنوز نگران ام!


من بارها

به پشت ماه رفته ام

و دزدکی خواب تو را دید زده ام!

 مگر تو

دیشب حوالی گنجشکها پرواز نمی کردی!؟


من بارها

توی جنگل های شمال

بالای یک درخت خوابیده ام

تا مگر

پرنده ای در دستهایم لانه کند!

ببین این تخم را روی میز کارم

می دانم نطفه آزادی من است

که پرنده ای در دست هایم گذاشته است!


من هر شب پشت میز کارم

در اتاق ام

برای صبح ام بهانه می تن ام

و این عادت من است

این عادت من است!


نه!


نه!

مادر نزاییده این پسر را

که زیر پیراهن من قائم شده

و با من می آید

زندگی را تف می کند در جوی خیابان

و مرگ را

از دهان سیگار می مکد


نه!

من اصلا شبیه او نبودم

آینه می داند


اما هنوز هم

هر روز صبح

به خاطر دل او

پس مانده های خودم را

به صورت اش می مالم

تا برای سلامش

علیکی خرج کنند!