تو
حرف می زنی
من
زاده می شوم
دستهایت را می گیرم
و از چشمانت می آویزم
چه شیرین است
نفس هر واژه ات!
که لحظه لحظه زندگی ام می شوند.
اما اگر حرف نزنی؟!
اگر واژه ای در میان نباشد
اگر نفسی
پس من...؟!
به خط عبور عابر پیاده که نزدیک می شود چشم چراغ سرخ می شود و ماشین می ایستد. خیابان پر می شود از مردها و زن هایی با ریخت هایی منحصر که فقط خودشان می دانند در آن وقت روز دنبال چه هستند. هر از گاهی یکی نظرش را جلب می کند و او را تا گم شدن اش در ازدحام جمعیت رصد می کند. نمی داند چرا ولی می خواهد بعضی ها را به خاطر بسپارد و بعد برای شان فکر بکند و دلیل بیهوده خنده زیر لبشان را کشف بکند. کوتاهی عرض خیابان سنگین تر شدن زمان را روی احساس اش می گذارد. زنی با کودکی در بغل از امتداد نگاه اش می گذرد اما او دیگر نگاه اش را دنبال آنها نمی فرستد و دنبال زمان می گردد. فقط سیزده ثانیه مانده است. بی اختیار دستها و پاهایش به حرکت در می آیند و آماده باش صفر شدن زمان می شوند. می داند زمان که صفر شد باید برود. نباید اجازه بدهد بوق ماشین های عقبی رفتن را یادش بیندازند. به جلو که نگاه می کند دیگر کسی نیست باید زمان صفر شده باشد. به آینه نگاهی میکند تا حرکت کند اما فقط خودش را می بیند که با لبخندی تلخ روی صورتش خواب رفته است.
نمی خواهم
خواستن ات را بند کنم به دوست ات دارم
و بی شمار خواستن
ناگفته بمانند در حضور دوست ات دارم!
-مگر می شود
قطره قطره باران
لحظه لحظه زمان را
نوشت به یک واژه؟!-
کوتاهی از من است
یا این فضای پر
که روی هیچ بومی بند نمی شود؟!
ناگفته پیداست که چقدر هستی
و خواستن ات تا کجا ها گم شده است
کجاهایی که من نیستم
تا محدودشان کنم!
کسی می داند
تنهایی من
در کجای زمین
در کدامین ماه زمستان
در گوشه کدام گورستان
بزرگ می شود!
کسی باید بداند!
که
حس بهار دور
هر روز نزدیک تر می شود!