گلوله برف

زمستان پهن شده روی بام خانه و دودکش بیهوده برای کور کردن چشم سرما تقلا می کند. یادت هست برف بازی زیر آوار نرم برف با دستهایی که سرخ شده بودند اما باز چیزی از درون می گفت باز گلوله کن وبنداز گلوله کن و بنداز شاید که  شلیک خنده ای را سبب شوی؟! خنده برای فراموشی سرما. خنده برای حس گرمای نزدیکی. پس چرا حالا سردم کنار این بخاری داغ. چرا این برفی که گلوله شده و به گلویم چسبیده آب نمی شود؟! می خندیدیم با هر گلوله برفی که شلیک می شد چرا که تنهایی مان ذوب می شد. اما خنده چه کسی این گلوله برف درگلوی من را ذوب خواهد کرد؟!

تویی که نیستی یا آنهایی که هستند برای استهزا؟ زمستان من چند صد فصل طول خواهد کشید؟!

تنهایی

چقدر طول می کشیم

در خیابانهایی که چهارراه ها را دور می زنند

تا ما را با اندیشه شدنمان گیج کنند


و چقدر گم می شویم

در کنج اتاق هایی تو در تو

پر از زانوهایی خیالی!


در نگفتن

هر چه ما بگوییم چیزی از نگفته ها کم نمی شود بل که هر گفتنی کمک به گسترش سیطره نگفته هاست. باید در جنگ گفتن و نگفتن پرچم سفید را ما بالا ببریم چرا که بی شک زیر آوار نگفته هایمان خرد خواهیم شد و دیگر لقب دیوانگی واژه ای معمولی برای نامیدن کسانی خواهد شد که مغلوب نگفته ها شده اند و در سکوتی ابدی از واهمه حجم نگفته ها تقلایی برای گفتن نمی کنند!