روایت فریاد

فریادم را به درون می ریزم 

رگهایم چون رودخانه ای یخ بسته آرام می گیرند 

و در کنار کپه ای یخ

چشمهایم غروب می کنند 

گرگی زوزه می کشد 

می ترسم 

کسی نیست 

ایل ام سال هاست که کوچ کرده است ! 

سنگ ها 

فریادی را دست به دست می کنند 

بوی اش دیوانه ام می کند 

پوزه می کشم 

و دنبال خون اش می گردم 

لای چندمین سنگ  

لاله ای می یابم  

اما خون اش برای بیدار کردن من کافی نیست!   

تا ابد کنارش می نشینم  

تا ستاره ها تعبیرم کنند!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد