هجوم

کنارم که نشستی 

قطار رفته بود و ایستگاه خالی 

مثل هر روز 

نگاه ام کردی 

چایی نوشیدم 

داغ بود 

لب هایم را گزید 

عرق کردم 

پرتقالی دادی 

دهان ام آب افتاد 

خورشید را نشان ام دادی 

سرد ام شد 

صندلی برایم تنگ شد 

نگاه ات کردم 

 تاریک بود 

و آسمان سنگی شده بود ! 

 

تنها بودم 

مثل هر روز 

تو نیامده بودی 

 ثاینه ها برایم شکلک در می آوردند! 

وقطاری که برای همیشه برای من رفته بود 

هنوز در من سوت می کشید!

نظرات 1 + ارسال نظر
م.ش چهارشنبه 23 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 07:09 ب.ظ

کمی آنسوتر...آنسوی پرچین مردی نشسته...سنگینی روزگار او را خمیده...به گدا نمیماند...گویی مسافر است...چهل سال است که آنجاست...منتظر است در پی همسفری گویی نمیداند همسفرش همسفری دارد...ولی باز نشسته در پی همسفرش....

نباید منتظر ماند از بزرگی شنیدم که گفت پیاده هم شده است سفر کن در ماندن میپوسی...
م.ش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد