یک حس قدیمی

باز دلتنگ تو شده ام . باز انگار دیوارها تا بغض ام پیش آمده اند و من بغض سنگین ام را تا ابد نخواهم شکست.تو که رفتی تنهایی من بزرگ و بزرگتر شد.شدم یک بیابان متروک.بزرگ اما دلتنگ که برای خودش هم نمی توانست بگرید.برای تو شب را برای روز انتظار کشیدم و روز را با حسرت نبود تو و دلهره آمدن شبی دیگرپر کردم.تو نیامدی اما من چشمهایم را برای تو از دستگیره تمام درها آویختم.هرچه بزرگتر شدم بیشتر بچگی کردم و بهانه تو را گرفتم. اما نبودی ببینی چطور دلی را که برای تو و تنها برای تو کنار گذاشته بودم با خنده ها زخم می زدند و من چیزی نمی گفتم! چه می گفتم؟!

نظرات 1 + ارسال نظر
هادی بهروزی یکشنبه 24 اردیبهشت‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ق.ظ http://rab13.vastblog.com

باز دلتنگ تو شده ام ...
شبهایم را با روز های پر از ارتداد عوض کرده ام و تو خوب میدنی اینجا تمام دانایان را در شهر می گردانند تا بگویند ما هستیم!
تو خوب میفهمی ارتداد یک شر یعنی چه ؛ تو بی گمان غصه میخوری از ارتعاش مغموم اصواتی که " مرگ بر ... " میگویند .
تو بی گمان مرا میفهمی ....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد