بی مادرم

هفدهم شهریورماه نود و دو 

ساعت چهار عصر 

مادرم ناگهان زیباتر شد 

چشم هایش را  برای آخرین بار باز کرد 

                                     و بست ! 

حقیقت محض را دید 

و بلند برای ما باز گفت  

با ولع حرف هایش را 

روی لب های سردش خواندم 

 

خاموشی آرامشی بی بدیلی ست!  

 و مرگ 

حقیقت آرامبخشی ست 

که سال ها در انتظارش می نشینیم!  

 

دیگر تاریکی خانه مان را  

ناله های مادر پر نخواهد کرد  

دیگر حامد 

برنامه ی داروهایش را چک نخواهد کرد  

تا دارویی دل اش را به درد نیاورد

دیگر به مطب هیچ دکتری 

به خاطر مادرم  نخواهم رفت! 

 

ما حقیقت را گردن می نهیم 

همچنان که مادرم 

و به انتظار می نشینیم 

روزی را در سال هزار سیصدو... 

که دست بچه هایمان در دست  

چشم باز می کنیم 

         برای آخرین بار 

و می بندیم  

و سراغ مادر مان را می گیریم!

 

نظرات 3 + ارسال نظر
mimshin سه‌شنبه 26 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 06:17 ب.ظ

ای کاش من هم کلماتی داشتم...

هادی بهروزی جمعه 29 شهریور‌ماه سال 1392 ساعت 08:40 ب.ظ http://rab13.vastblog.com

درود رفیق ...

حرفی جز سکوت برای تسکینت سراغم ندارم !

هیچکس دوشنبه 1 مهر‌ماه سال 1392 ساعت 09:56 ق.ظ

روی سنگم بنویس:

آی گلهای فراموشی باغ!

مرگ از باغچه کوچکمان می گذرد داس به دست

و گلی چون لبخند می برد از برما...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد