بند

این دستها 

به هیچ دستبندی بند نمی شوند 

 

و این چشمها 

گیر یکایک چشمهایند! 

 

آشفته ام  

که

ذره ذره تن ام 

در سلول های تو در توی این زندانها می پوسد

 

باید دستهایم را جایی بند کنم!

فقط شعر

خیلی دور شده ام 

          از خودم 

            ولاجرم از شما 

 کی برمی گردم؟

فقط شعر می داند!

سپید و سیاه

مثل تو

سپید

مثل من

        سیاه

این حدیث زندگانی است

                        آه!

یاد لبخنداها

یاد لبخندهایت امان ام را بریده اند

به کوچه خواهم زد

تا با سیگاری در لب

خودم را دست و پا کنم!

 تا برای خوابی که امشب

          -حتما می بینم-

مسلح باشم!


قرار

... 

نیامدی 

و  

نیامدم  

 

جای قرار 

بیهوده انتظار کشید 

و زیر پای من سبز شد!