این دستها
به هیچ دستبندی بند نمی شوند
و این چشمها
گیر یکایک چشمهایند!
آشفته ام
که
ذره ذره تن ام
در سلول های تو در توی این زندانها می پوسد!
باید دستهایم را جایی بند کنم!
یاد لبخندهایت امان ام را بریده اند
به کوچه خواهم زد
تا با سیگاری در لب
خودم را دست و پا کنم!
تا برای خوابی که امشب
-حتما می بینم-
مسلح باشم!