برفحرف

مثل چشمان تو  

                 بی حرف 

روی دستم می نشیند 

                       برف 

     مثل صدها افسوس 

         چون هزاران اما  

 

این زمهریر  

    از حس چشمهای تو 

          انگار پر شده است 

بی حرف های گرم تو 

یخ می زند دل ام 

یخ 

     می زند 

                دل ام!

برف بهاری

نوروز را بهانه می کنی تا دستی به سر و رویت بکشی و خود را نو کنی. می خواهی همه آن فکرهایی را که سالها آزارت داده اند برای چند روز فراموش بکنی و تعطیل باشی. چیزی یادت نیاید از گذشته و آینده. می خواهی حال باشی می خواهی با همه آنهایی که برای آمدن سالی نو خوشحال اند ادا در بیاوری و خودت را فراموش کنی. بوی ماندن ات به رایحه تبدیل شود و گل کنی و شاخه هایت را برای کش رفتن هوایی تازه دراز بکنی. الحق که تازه می نمایی در آن کت و شلوار رنگین و کفشهای نو که نوک تیزشان تو را به در نوردیدن راهی نو دعوت می کند. آری تو تازه شده ای. اما هر از گاهی که خسته می شوی حتی میان جمع هم لحاف نازک ابری ات را روی سرت می کشی و در خودت با خودت می گریی! که مبادا آراستگی ات به هم بریزد که مبادا سال نو را که تبریک می گویی همراه با لبخند نباشد. اما چند روز که از تحویل ات گذشت دل ات می گیرد می خواهی در یک گوشه دنج باز لحاف ابری ات را روی سر بکشی و در خودت بباری اما می باری و یخ می زنی سفید می شوی مثل برف.سفید و سوزان! با خودت فکر می کنی مگر امروز هفتم فروردین نیست!؟ چرا اینقدر سردم شده است. یعنی این بهانه هم تا اینجا بهانه بود؟! باز برگشتم به زمستانهای پارسال ها! باز زمستان از زانوهایم بالا خواهد رفت؟ مگر نمی خواستم توی گل های سفید دامنه سهند دنبال تو بگردم؟ باز این فکرها این فکرهای یخی! بیرون که بروی پا در کوچه های هنوز تازه بهار که بگذاری تمام یخهای تن ات آب خواهد شد. لحاف ات را کنار می زنی و خانه را برای چشیدن هوای تازه بهاری ترک می کنی آخر امروز روز هفتم فروردین ماه است. بیرون که پا می گذاری کوچه به داخل خانه هل ات می دهد و برف بوسه سوزانی از گونه هایت می گیرد شرم می کنی و سر ات را پایین می اندازی.سر که بلند می کنی مراغه را می بینی که زیر لحافی از برف هنوز نیمه خواب است و شاخه های پر  گل بازیگوش  از زیر لحاف اش هنوز دست تکان می دهند تا برایت بگویند بهار است بهار است و تنها دلتنگی شهر کمی یخی شده است.  به اتاق ات برمی گردی و لحاف ابری ات را روی سرت می کشی و می باری در خودت!

روایت

برای تو شروع شده ام

از اول این حکایت

یک اتفاق ساده ام

و یکی بود و یکی نبود ام

آهنگ کهنه ایست

که تو را

به روایت من

از تمام دنیا

پیوند می دهد.

زندگی

این کلاه را

سر یکی دیگر بگذارید

من

موهایم را

برای رفتن

شانه زده ام.

با یاد سهراب

قایقی باید ساخت

بادبانش از عشق

بازوانش از شوق

و سفر کرد به شهر خوبی


رفت تا آبی

تا عروج گل سرخ

تا به مهمانی پاک باران

تا به هرچه سبز است


آری آری

ریه هامان باید

پربخشایش نعنا باشند

دستهامان باید

هوس رود شدن را

به هم هدیه کنند


و گون را

-آری-

و گون را باید

در دل صبح عزیز

باسلامی به گل هدیه کنیم


خوابهامان باید

پر بوی سبزه پر بوی کاهگل

پر پروانه روشن باشند


دیده هامان باید

به جز از سایش عشق

روی زیبایی گل

در حریم پر مرغان هوا

منظری نگزینند


ببریم از غصه

ببریم از اندوه

و به آسانی یک دست زدین

دیو ناپاکی را

پشت دیوار زمان چال کنیم


و ندانیم که

تا چند قدم مانده به سنگ

پایهامان باید

زخمی خار ملامت باشند.