سپید وسیاه

مثل تو

سپید

مثل من

        سیاه

این حدیث زندگانی است

                        آه!

حرفها

این حرفها

همیشه و تکراری ست

مثل انسانها


آدم هزار

حوا صد هزار

انسان

ولی افسوس

در تردید

دنبال حرف نو

در بطن یک باغ است

لختی درنگ

و بعد

آه!

باز این همان باغ است.


...

از این شروع کنم دیر هم

هرگز چشمانت فراموشم نیست

نبودم و

زمستان پاهایم را پس نمی داد

اما تو

 شباهت عجیب بهاری به احساس من

 برایت یک دنیا کم آورده ام

  زیر شاخه هایی که هر کدام

  با آواهای دورتر از هرچه

  تا پلک می زنم

  از دستهایت

  به رویاهایم می پرند.

نگو که همه داشته های دنیا

کمتر از لبخند کوچک تو نیست

مگر نه

تمام اش را

برای لبخند تو گشته ام!

سادگی

مرد ساده بود

         پشت چشمهاش

        کودکی نشسته بود

         با مداد رنگی اش خانه می کشید

                         دود می کشید

 خانه گرم بود

      پشت بام خانه

         یک نگاه سرد

           روی یک گلوله برف بود

     نقش

       نقش مرد بود

        روی دوش او

         یک حباب خالی از کلام بود

       مرد ساده بود!

داستان کوتاه ۱

الکن

ع. بهروزی

وقتی دکتر بالای سرم آمد گفت تمام کرده است.البته قبل از او همکارانش کارهایی کرده بودند اما هیچکدام این حرف را نزدند و برای من هم شگفت آور بود که چرا دکتر این حرف را زد چون من هنوز زنده بودم .تنها بدنم کمی کرخت شده بود وبه این دلیل نتوانستم به آنها اشاره بکنم که دکتر اشتباه می کند. من خودم را می دیدم. فقط چشمهایم را بسته بودم و فکر می کردم. نمی دانم به چی اما لابد فکر می کردم چون عادت داشتم موقع فکر کردن چشمهایم را ببندم و تا ته ته چیزها بروم و آنها را لمس بکنم. با این کار می توانستم همه چی  را خیلی نزدیک به هم حس کنم و از ناهمگنی آنها در کنار هم لذت ببرم.گرچه وقتی می خواستم ربط آنها به همدیگر را با چند جمله ساده به دیگران بگویم به من می خندیدند . امروز پس از آن درد لعنتی که تمام وجود م را گرفت چشمهایم را بستم و به فکر فرو رفتم و هنوز هم دارم فکر می کنم همین! این را خیلی جدی به آنها گفتم.گویی که آنها فهمیدند من از حرف دکتر ناراحت شده ام  چون همه بلافاصله از کنارم رفتند.امامن آنها را می دیدم که دارند تو گوش هم پچ پچ می کنند .یکی از آنها  هم سعی می کرد زنم را که بیرون از در داد می کشید آرام بکند .دیدم آرام نمیشه خودم هم رفتم اما صدای من در بلندی جیغ او گم می شد آخر من عادت داشتم آرام حرف بزنم.

 

میشه بریم خونه مادر!من از اینجا خوشم نمیاد.خیلی شلوغه!این بچه ها منو اذیت میکنند.اونا به من شکلک در میارند.مسخره ام می کنند. می خوام برم خونه خودمون.می خوام به اتاق خودم برم و با اسباب بازیهام بازی کنم.اینجا مثل اتاق من آبی نیست. راستی نقاشی را که صبح کشیدم نشان ات دادم مادر!خیلی قشنگ شده باید ببینیش.سکوت پر رنگش آدمو آرام میکنه.

 

نمی دانم چقدر گذشت و کسی سراغم نیامد. فقط هر از گاهی یکی میآمد و از لای پرده به من نگاه می کرد و سرش را تکان می داد و می رفت و من هنوز هم معنی آنها را نفهمیده ام.چرا کسی نمی آمد؟به زنم داد می زدم مگر نمی توانی از آنها بخواهی بگذارند من را از اینجا ببری؟ من فقط داشتم فکر می کردم و این کار را در اتاق خودم بهتر از هر جای دیگر می توانستم انجام بدهم زنم که این را می دانست. پس چرا ایستاده آنجا فقط داد می کشد و اجازه می دهد این نگاه های آزار دهنده  هی به من شلیک شوند.بالاخره یکی آمد و با کمال بی ادبی با ملافه روی من را پوشاند. فکر کنم نخواست من ببینم آنها چه کار دارند می کنند. اما من می دیدم.او تخت من را به طرف زنم حرکت داد. پیش خودم گفتم می خواهد به زنم بگوید می توانند من را ببرند. زنم به طرف من دوید اما نمی دانم چرا نگذاشتند  به من نزدیک شود و من را به زور به داخل آسانسور کشیدند.آسانسور خیلی تنگ بود به سختی می شد آنجا جا شد .

 

باز دلتنگ تو شده ام . باز انگار دیوارها تا بغض ام پیش آمده اند و من بغض سنگین ام را تا ابد نخواهم شکست.تو که رفتی تنهایی من بزرگ و بزرگتر شد.شدم یک بیابان متروک.بزرگ اما دلتنگ که برای خودش هم نمی توانست بگرید.برای تو شب را برای روز انتظار کشیدم و روز را با حسرت نبود تو و دلهره آمدن شبی دیگرپر کردم.تو نیامدی اما من چشمهایم را برای تو از دستگیره تمام درها آویختم.هرچه بزرگتر شدم بیشتر بچگی کردم و بهانه تو را گرفتم. اما نبودی ببینی چطور دلی را که برای تو و تنها برای تو کنار گذاشته بودم با خنده ها زخم می زدند و من چیزی نمی گفتم! چه می گفتم؟!

 

هواسم نبود و نفهمیدم چند طبقه به طرف پایین رفتیم. به زیر زمین که رسیدیم بوی بد آن دیگر توانم را گرفت. داد زدم چرا اذیت ام می کنید چرا نمی گذارید فکرم را بکنم و هی من را این طرف آن طرف می برید ؟!ولی انگار به او یاد داده بودند توجهی به این حرفها نکند. او کار خودش را می کرد و به زور تخت  من را به طرف یک در هل می داد. یکی دیگر هم آنجا جلوی در اتاق پشت یک میز کوچک مسخره نشسته بود و دفتری روی آن گذاشته بود .آنها کمی باهم حرف زدند. بعد یک چیزهایی هم در دفتر نوشتند . من دقت نکردم یعنی اصلا توجه نکردم چون کار آنها هیچ ربطی به من نداشت اما آنها باید می فهمیدند که دارند وقت من را تلف می کنند. از آنها خواهش کردم بگذارند بروم و آنها هم در را برای من باز کردند و تخت من را داخل یک اتاق بردند. اتاق پر بود از کمد.با اینکه به نظر می رسید اتاق متروکه ای نیست و هر از گاهی بعضی ها به آنجا رفت و آمد می کنند خیلی سرد بود و می شد سرما را تا استخوان حس کرد .

 

بیایید برگردیم !ببینید تا چشم کار می کند برف است و سفیدی.هیچ چیز پیدا نیست. می خواهید پی کدام جاده را بگیرید؟!اگر رد پای خودمان را بگیریم لااقل می فهمیم از کجا شروع کرده ایم و سعی می کنیم به سمتی برویم که این سرما سیلی مان نزند.اما اینجا!این طوری ما به جایی نخواهیم رسید.تازه الان که غروب سر برسد شب بیاید کجا می توانیم پناه بگیریم؟!چی می تواند سرپناهمان باشد گرممان کند نجاتمان دهد؟! تازه مگر نگفتید کبریت را یادتان  رفته بیاورید.باز اگر آتش بود.

باید از آن آقا تشکر می کردم که من را تا آن اتاق برده بود و از دست آن دکتر و دروغش خلاص کرده بود.اما در طی راه فهمیدم که  کارهایی هم که او کرده تقصیر خودش نبوده و کاری را کرده که به او گفته شده بود و بنابراین نمی توانست خواهش من برای گرم کردن اتاق را بپذیرد .من هم چیزی نگفتم چون می دانستم که بالاخره زن ام می آید و می گوید که من فقط دارم فکر می کنم و چون اینجا ساکت است همه حرف او را خواهند شنید و  اجازه خواهند داد من بروم. ابتدا احساس کردم کسی که تخت من را تا آنجا آورده بود کمی آشفته شده است . پس از اینکه روی کمدها دنبال یک چیزی گشت به وضوح می توانستم روی چهره اش ترس را ببینم .بعضی ها اینطور هستند و در سکوت احساس ناامنی می کنند اما من راضی بودم  چون در سکوت و به دور از هیاهو خیلی کارها می توان کرد.او پس از وارسی چند کمد کشوی یکی از آنها را بیرون کشید و به زور من را توی آن جا داد. این دیگر خیلی عجیب بود اما باز بهتر از جار و جنجال بیرون بود.و تازه تا ابد هم  که قرار نبود  آنجا باشم. مطمئن بودم که  زن ام می آید و من را می برد. اما خیلی طول کشید. فکر کردم نکند یادشان رفته باشم یا مقررات اداری شان به زن ام اجازه نمی دهد بیاید و گرنه او که  می آمد.

 

دیگر حافظه ام کار نمی کند نمی دانم چند سال است در این کشوی تاریک تنگ فراموش شده ام. هر از گاهی صدایی پشت در امیدوارم می کند اما تنها سرما ست که از لای در راهی پیدا می کند و من را قلقلک می دهد تا بفهم ام زنده ام .تنها قبض آب است که یادم می اندازد هستم و می توانم  گوشی را بردارم به دوستان ام زنگی بزنم و بگویم چرا دیگر من را به کوهنوردی نمی برند. اما گویی تازگی ها آنها هم مثل من گرفتارشده اند و حتی وقت ندارند گوشی را بردارند. اگر زن ام هر از گاهی باآن چایی تلخ به سراغم نمی آمد و کنارم نمی نشست نمی فهمیدم که آنها می خواهند روز دیگری را شروع بکنند.

 

آنها پس از یک صدای پای طولانی که به نظر من چند سال طول کشید آمدند. همانطور که حدس زده بودم زن ام هم همراه آنها بود. اما چرا زن ام آن روسری آبی را که تازه خریده بود و من خیلی خوشم می آمد و امروز بهش گفتم سرش بکند  سرش نکرده بود. چرا روسری سیاه سرش بود .فکر کردم لابد کسی از نزدیکان مان فوت کرده و ما حتما باید برای شادی روح او هم که شده در مراسم تدفینش شرکت کنیم. مهم نبود چرا که به هر حال آنها آمده بودند من را ببرند و من می توانستم در اتاق خودم با خیال راحت دراز بکشم و فکر بکنم.