در پیله های خویش

از راه ها درم

هفت آسمان خویش

دریا برای خویش

خورشید خود من ام

من پیله می تنم.


جنگل درون من

توفان حنجره

رودی از اسب ها

آتشفشان خویش

فردوس خود من ام

من پیله می تنم.


چیزی که نیست

             هست

اینجا تمام من

من منتهای خویش

بی ردی از کسی

تاریخ خود من ام

من پیله می تنم.


من در مدار خویش

یک کهکشان خودم

می میرم از خودم

می زایم از خودم

در بطن خود من ام

من پیله می تنم.


آن روز دور نیست

پرواز دور نیست

آواز دور نیست

سمفونی خودم

آهنگ تو و من

موسیقی همه!

هم کیش

پیش پیش!

ما خویش بوده ایم

در خویش بوده ایم

هم پیله بوده ایم 

در پیله های خویش!


کس من

کسی را بلدم

 بیرون این شهر

بالای آن کوه

روی یک ابر


از جنگلی گذشتم

از گرگ ها در رفتم

و در ارکستر قورباغه ها شرکت کردم

روباه ها راهم را کج کردند

اما من

 در شیارهای درخت ها

-کنار آن حرف های خشکشان-

پیدا شدم!

شیرها سلطانی کردند

سربالا گذشتم

و به مار تعظیم کردم.

گذشتم از رودخانه ی تکراری لحظه

و با سنگ ها عکس یادگاری گرفتم

از گون ها دسته ای گرفتم

دادم به زنبور عسل

و خودم را به دشت مردگی زدم

تا باران بگیرد

تا زبان خارها خشک تر نشود!


اما تنها بودم

اما تنهاتر شدم


خودم را به کوه زدم

آی

 آی ی ی ی ی ی ی ی ی

کسی بود

کسی نبود

نه بود


کسی را بلدم اینجا

روی یک ابر

بالای این کوه 

بیرون آن شهر!


 



عادت

شب از نیمه گذشته است

و من در اتاق ام

پشت میز کارم

چشم هایم را می بندم

و در پای سهند بیدار می شوم

چه بارش سکوتی!

می توان دانه هایش را شمرد

چه بالشی ست  انعکاس ساکت ماه

                         روی این سنگ

سرم را می گذارم روی آن

چشم می دوزم به آسمان

دست دراز می کنم

و یک ستاره می چینم

می گذارم روی یک بوته گون

چه گلی داده است

در این فصل سال!

 

می دانم

کسی تا به حال

چنین به صید ستاره نرفته است

                    حتی خود من

اما چرا

صبح هنوز

پیراهن ام بوی گون می دهد!؟

 

من بارها از پشت میزم

به دریا رفته ام

و کنار ماهی ها

از نهنگ ها گریخته ام

می دانم کسی تا به حال.....

اما چرا

امروز من باصدای تپش قلب ام

از خواب بیدار شدم

و هنوز نگران ام!

 

من بارها

به پشت ماه رفته ام

و دزدکی خواب تو را دید زده ام!

 مگر تو

دیشب حوالی گنجشکها پرواز نمی کردی!؟

 

من بارها

توی جنگل های شمال

بالای یک درخت خوابیده ام

تا مگر

پرنده ای در دستهایم لانه کند!

ببین این تخم را روی میز کارم

می دانم نطفه آزادی من است

که پرنده ای در دست هایم گذاشته است!

 

من هر شب پشت میز کارم

در اتاق ام

برای صبح ام بهانه می تن ام

و این عادت من است

این عادت من است

عادت

شب از نیمه گذشته است

و من در اتاق ام

پشت میز کارم

چشم هایم را می بندم

و در پای سهند بیدار می شوم

چه بارش سکوتی!

می توان دانه هایش را شمرد

چه بالشی ست  انعکاس ساکت ماه

                         روی این سنگ

سرم را می گذارم روی آن

چشم می دوزم به آسمان

دست دراز می کنم

و یک ستاره می چینم

می گذارم روی یک بوته گون

چه گلی داده است

در این فصل سال!


می دانم

کسی تا به حال

چنین به صید ستاره نرفته است

                    حتی خود من

اما چرا

صبح هنوز

پیراهن ام بوی گون می دهد!؟


من بارها از پشت میزم

به دریا رفته ام

و کنار ماهی ها

از نهنگ ها گریخته ام

می دانم کسی تا به حال.....

اما چرا

امروز من باصدای تپش قلب ام

از خواب بیدار شدم

و هنوز نگران ام!


من بارها

به پشت ماه رفته ام

و دزدکی خواب تو را دید زده ام!

 مگر تو

دیشب حوالی گنجشکها پرواز نمی کردی!؟


من بارها

توی جنگل های شمال

بالای یک درخت خوابیده ام

تا مگر

پرنده ای در دستهایم لانه کند!

ببین این تخم را روی میز کارم

می دانم نطفه آزادی من است

که پرنده ای در دست هایم گذاشته است!


من هر شب پشت میز کارم

در اتاق ام

برای صبح ام بهانه می تن ام

و این عادت من است

این عادت من است!

لذت رنگی اندوه

می نشینم سر باغ 

رنگ ها می رویند 

یک بهار دیگر 

پر یک جدول ضرب رنگی 

رابطه در پرواز 

کاشکی ها مرده اند 

ذروه تابلوی پاییز میان ابرهاست

من پر لذت یک اندوه ام 

هیچ چیزی کم نیست 

یک کلاغ تنها

همدمی یافته ام 

او مرا می فهمد 

 او مرا می گوید 

سوز می گوید 

باد سرگردان است 

می شنوم 

دل من 

سینه این باغ 

 به هم می آیند 

مرده تنهایی من 

لذت رنگی اندوه برایم ابدی ست