همه چیز جای خودش را دارد

همه چیز جای خودش را دارد

این شعر مثلا

نصف شب باید بیاید

تا تشنگی من یادم بیافتد!

یا این خواب

تا تو را به تصویر بکشد


همه چیز جای خودش را دارد

مگسی باید باشد

تا تنهایی تو را قلقلک بدهد

کلاغی باید باید باشد

تا معنای غروب عمیق تر شود!

خودت هم می دانی

آیدا اگر نبود

تو هیچ وقت سراغ شاملو نمی رفتی!


همه چیز جای خودش را دارد

گاهی ماه باید

صورت اش را در حوض آب بشوید

تا هوس پلنگ ها

پایدارتر باشد!

سکوت سرد قطب را

میلیون ها پنگوئن باید بپایند

تا مبادا بشکند

و دنیایی را کر کند!


همه چیز جای خودش را دارد

ما باید باشیم

همه می دانیم

هدایت           -شاید-

این را یادش رفت

اما گلسرخی می دانست

هادی هم می داند


باید به غزل بگویم

خانه ی مان را که نقاشی می کند

من را که می کشد

دشنه ی در دست ام فراموش اش نشود

که همه چیز جای خودش را دارد!

جز برای ناگفته هایم

سکوت

روی ساز که می شکند

         زخمه می شود

درست مثل تنهایی

که می چسبد به حنجره ام

           و آه می شود!


می دانم

می شد خارج از اینجا

مثل ابر

سرگذاشت روی بالشت سهند

و در چشمهای تو بیدار شد


می شد

پاها را در صوفی چای شست

و تمام کوسه ها را عاشق خود کرد


می شد مثل سنگ

بر سر راهی نشست به انتظار

و یک عمر تهمت شنید


اما سکوت که روی تنهایی می شکند

زخمه ی آه می شود

می نشیند روی دفتر شعرم


دیگر مهم نیست!


در سکوتی که ساخته ام

ابر خواهم شد

که تا ابد

روی چشم های تو بخوابم

کوسه خواهم شد

تا در خودم شنا کنم

و سنگ خواهم شد برای خودم

که دیگر

برای هیچ حقی

جز ناگفته هایم

نخواهم جنگید!

دنبال یک صدا

صدا که می آید

می دوم به حیاط

چشم می دوزم به آسمان

اما آسمان

جز چند ابر سترون

حرفی برای گفتن ندارد!

سرم را بازپس می گیرم

و نگاه ام در امتداد

به روی تنها گل کنج حیاط می ریزد

پس این همه از تو بود در من!


می دانم نازنین!

آخر سر

در یاخته ای ذوب خو اهم شد

تا برادران ات

به یکی چون من

لبخند بزنند

حرف بزنند 

و خواب اش را آشفته کنند

تا در حیاط اش دنبال صدایی بگردد!






لحظه

انعکاس این لحظه ی خورشید

روی مو های سیاه ات

چه سراب شیرینی ست!

و همین برای رفع تشنگی من کافی ست!

لازم نیست بدانم

خورشید بعد از من

چه ابرهایی شکل می دهد

تا هوای دنیایی را بارانی کند.


ماه که بیاید

پشت پنجره که بنشینم

رویای رسیدن را که ببافم

همین ستاره ها را که بشمارم

شب من تمام می شود

چه اهمیتی دارد

شب بعد از من

چه ستاره هایی به دل پنجره ها می ریزد.


همین دیشب شعری نوشتم

که انعکاس شیرین اش

تاصبح خواب ام را آشفته کرد

امروز اما

واژه واژه اش نفرینی ست!


همین...

امروز اما

می خواهم نهنگی را پیدا کنم

که در رویایم گم شده است

و اصلا نمی خواهم بدانم

فردا

کدام گرگ برایم دندان تیز خواهد کرد!


همین!

کافی ست تو بخندی

تا این لحظه بگذرد

تا فقط لحظه بگذرد


همین کافی ست!


عادت

شب از نیمه گذشته است

و من در اتاق ام

پشت میز کارم

چشم هایم را می بندم

و در پای سهند بیدار می شوم

چه بارش سکوتی!

می توان دانه هایش را شمرد

چه بالشی ست  انعکاس ساکت ماه

                         روی این سنگ

سرم را می گذارم روی آن

چشم می دوزم به آسمان

دست دراز می کنم

و یک ستاره می چینم

می گذارم روی یک بوته گون

چه گلی داده است

در این فصل سال!


می دانم

کسی تا به حال

چنین به صید ستاره نرفته است

                    حتی خود من

اما چرا

صبح هنوز

پیراهن ام بوی گون می دهد!؟


من بارها از پشت میزم

به دریا رفته ام

و کنار ماهی ها

از نهنگ ها گریخته ام

می دانم کسی تا به حال.....

اما چرا

امروز من باصدای تپش قلب ام

از خواب بیدار شدم

و هنوز نگران ام!


من بارها

به پشت ماه رفته ام

و دزدکی خواب تو را دید زده ام!

 مگر تو

دیشب حوالی گنجشکها پرواز نمی کردی!؟


من بارها

توی جنگل های شمال

بالای یک درخت خوابیده ام

تا مگر

پرنده ای در دستهایم لانه کند!

ببین این تخم را روی میز کارم

می دانم نطفه آزادی من است

که پرنده ای در دست هایم گذاشته است!


من هر شب پشت میز کارم

در اتاق ام

برای صبح ام بهانه می تن ام

و این عادت من است

این عادت من است!