پنجره ات را

شهر متلاطم است

خیابان ها بی صدا

سر کوچه ها را می برند

و کوچه های بی سر

به درهای بسته

مشت می کوبند

ماشین ها را

چراغ راهنمایی از نفس می اندازد

و آدم ها پر می شوند

و از پیاده رو ها

به خیابان ها سرریز می کنند

همیشه گفته ام

غروب که شد

پنجره ات را باز بگذار

ما همه برای یک فانوس دریایی

به شهر زده ایم!

...

به هرچه می نگرم شعر می شود حتی

خدا درون قلم شعر می شود حتی

به چشم هات قسم من فقط تو را دیدم

تمام زندگی ام شعر می شود حتی

دیگر جمهور نمی خوانم!

تیری نشسته در پهلوی من

دردناک

در خیابان سعدی

هر گام ام

زوزه ی گرگی ست ترک شده در برف

ماشین ها

چون آدمکهایی آهنین

از من می گذرند

و نمی دانند

اتفاق بزرگی در من افتاده است

من دیگر جمهور نمی خوانم

و سینه ام

برای گفتن حرف هایم

تنگ تر شده است

چهارراه کوره خانه

صد بار در سرم تقلید می شود

و من داغ می کنم

تلو تلو می خورم در خودم

تا باز

درخت های خیابان دانشسرا نجات ام دهند

و همراهی ام کنند

درد دارم

که می دانم

هرچه هم لباس نو بپوشد

دیگر پیر شده است صوفی چای

و با پاهایی سست

خودش را حتی

پشت سنگریزه ها هم گم می کند!

می نشینم روی پل هاشم آباد

و برف تا زانو هایم بالا می آید

زوزه ام به درون می چکد

و اتفاق بزرگ تیر می کشد درمن

بی خیال کتاب هایی که در خانه تنهایشان گذاشتم

بی خیال شکوفه هایی که مراغه را قرق کرده اند

امروز را وقف می کنم

به شمارش روزهای ممکنی

که تا اتفاق بزرگ دیگر

منگ خواهم بود!


اردی بهشت 94


دست در دست باد

دست در موهای افشان باد

پوچی درو می کنیم

تا کابوس های کشدار خویش را

بند کنیم به بوی ماهی های مرده

و بگرییم به آیینه هایی

که فقط کت و شلوار دوست دارند!


...

باران می بارد

امشب یقین

گنجشک های خیس

در خواب من لانه می کنند!