باد که...

باد که از لای انگشتهایم می گذرد

خواب می روم


مادرم می گوید

فایده ای ندارد

این دندان را باید بکشی

و من می خندم

می دوم به کوچه

زلف های تو با باد همدست شده اند

چند پری

از لای موهای تو سر می خورند

           روی دست من

راه می افتیم همه

سوار آواز بادی

که از لای انگشت هایم می گذرد!

می ترسم از مرگ

دستهایم تاکستان مست اند

انگور می چکد از چشم هایم

و قلب ام خمره ی شرابی ست هزار ساله

اما می ترسم از خودم

که بوی بدمستی خیالم را آشفته می کند

و مرگ

به پیاله های شکسته ام دندان تیز می کند!

باورم نیست!

کوچه های این شهر

از سینه ام بالا می آیند

و از چشم هایم به من می نگرند!

باز همان

باز همان

دیوانه باید باشد

یعنی باورش نیست

راه دریا از اینجا نیست؟

جز بهانه

نردبان شب بلند نیست

حوصله ی من کوتاه است

که به روز نمی رسد!

ستاره بازی می کنم

می بازم

وبازی را به هم می زنم

اما من برای رسیدن

جز بهانه که چیزی ندارم!

بی خورشیدی در ...

دریا در جیب

در کوچه های لجن

می دوم دنبال یک کوسه

آشناست

اما می ترسد از من

من ابری برایش می گیرانم

اما او چتری به سر می کند

و ماهی قرمز کوچکی را

زیر دندانهایش خرد می کند!

باز

می میرم برای خودم

و دریایم بی خورشیدی در سینه

لنگ لنگان به شب پناه می برد!